loading...

بلاگی از آنِ خود

بازدید : 1084
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 9:23

سلام

مدتیه حس می‌کنم بعضی مباحث مختلفی که به‌طور جدی یا جسته گریخته دنبال می‌کنم*، قابلیت اینو دارن که به یه فکرای واحدی همگرا بشن، و کم‌کم داره خوشم میاد از این همزمانی که تو دنبال کردن این مباحث پیش اومده :)) مثلا چند هفته پیش یه شب این فکر به سرم زد که مگه علم نمی‌گه گوش من یه بازه‌ی فرکانسی محدودی از صوت رو می‌شنوه؟ یا چشم من یه بازه‌ی محدودی از امواج (نور مرئی) رو درک می‌کنه؟ و مگه همین علم نمی‌گه اون طیف امواج خیلی بزرگتر از چیزیه که ما درک می‌کنیم؛ یا به عبارتی بازه‌هایی ازش وجود دارن که ماورای قدرت ادراک ما هستن؟ (اینجا منظورم از درک و ادراک، حس و دریافت‌مون از جهان با ابزارهای فیزیکیه که داریم؛ مثل همون گوش و چشم.) پس شاید خیلی ساده، چیزی که بهش می‌گیم ماوراء الطبیعه از همین جاها شروع می‌شه.

اگه محدوده‌ی شنوایی چند تا حیوان رو با انسان مقایسه کنیم (شکل زیر)، می‌بینیم یه دلفین یا خفاش می‌تونن فرکانس‌های متفاوت/بیشتری رو از ما حس بکنن. یعنی نسبت به ما یه ادراک متفاوت/کامل‌تر از صوت دارن. (یا شاید بهتر باشه بگم ارتعاشات، چون فکر کنم صوت به همون بازه‌ی شنوایی انسان گفته می‌شه.) همینو می‌تونیم به بقیه‌ی حس‌ها هم تعمیم بدیم. حالا ما ممکنه فرضا یه ابزاری پیدا کنیم یا بسازیم که بتونیم باهاش یه چیزی رو کمی‌بیشتر درک کنیم، ولی بازم یه محدودیت‌های فیزیکی داریم. بعد به نظرم رسید که حتی شاید گذشتگان ما واقعا توانایی ادراک بیشتری داشتن، اما در طول تکامل این توانایی (که از سیستم عصبی میاد) محدود شده، چون چیز بهینه‌ای نبوده و مغز باید رو هزار تا چیز دیگه هم انرژی می‌ذاشته.

اینا همه‌ش یه مشت فکر پراکنده بود، تا دیروز که داشتم یه پادکست (قسمت صفرم از Cognitive Cast) گوش می‌دادم و دیدم بعد از کمی‌صحبت در مورد محدودیت‌های ادراکی انسان، از قول دونالد‌هافمن (استاد علوم شناختی دانشگاه کالیفرنیا) همین حرفو می‌زنه: نظریه‌ی میانجی ادراک (Interface theory of perception) می‌گه دستگاه ادراکی ما بیشتر از اون که برای دریافت عینی واقعیت تکامل پیدا کرده باشه، برای دریافت اجزایی از واقعیت بهینه شده که تضمین کننده‌ی بقای ما هستن! هدف تکامل تضمین بقا بوده، نه ارائه‌ی یه بازنمایی دقیق از دنیای بیرون. و اینکه خیلی عوامل مثل غرایز و باورها و اطلاعات قبلی، روی تجربه و ادراک روزمره‌مون از دنیای اطراف و پردازش اطلاعاتی که ازش می‌گیریم تاثیر دارن.

یه ویدیوی TED هم در همین رابطه از این آقا هست با عنوان Do we see reality as it is، که توش ادعا می‌کنه معادلات تکامل با برازندگی (fitness) کار می‌کنن -یعنی همین اصل که گونه‌هایی که برتری بیشتری از هم‌نوعاشون داشتن باقی مونده‌ن- و نه الزاما با درک کامل‌تری از واقعیت. یعنی این دو تا رو در یه جهت نمی‌دونه. مثال‌های جالبی هم می‌زنه، یکیش دسکتاپ کامپیوتره که مثلا من یه آیکون آبی از پروژه‌ای که دستمه روش دارم. این معنیش این نیست که اون فایل واقعا یه چیز مثلا مربعیِ آبیه! ولی اصلا باید یک همچین اینترفیسی وجود داشته باشه، چون اگه قرار باشه من با همه‌ی اون صفر و یک‌ها از اول سر و کله بزنم هیچ‌وقت به کار اصلیم نمی‌رسم.

البته صحبتاش خیلی مفصل‌تر از ایناس و اگه دوست داشتین خودتون ببینید. این چیزایی که نوشتم بیشتر برداشت‌ها و فکرای خودم بود و می‌دونم شاید ناقص باشه، چون مطالعه‌م تو این زمینه‌ها خیلی سطحی بوده و عمیق‌تر شدن توش خیلی زمان می‌بره. فقط خواستم فعلا تا همین حدش رو بنویسم.

یکی از جرقه‌های این فکرها استوری یکی از دوستان بود که یه نقل قول از یه کتاب گذاشته بود مبنی بر اینکه خرافات و باورهای متافیزیکی کلا بی‌اساسن (حتی حرفشو هم کامل یادم نمونده، چه برسه به اسم کتاب :/ ولی همچین مضمونی بود). نظر من اینه که قرار نیست همه چی رو راحت قبول کنیم، ولی این تصور هم که «دنیا تو ادراک ما خلاصه می‌شه» شاید خیلی نگاه ساده‌انگارانه‌ای باشه.

* چیزای به ظاهر بی‌ربطی مثل فیزیولوژی (که باعث خوشحالیه بخش زیادی از مبحث این ترم به سیستم عصبی اختصاص داره)، مطالعه‌های در حاشیه‌ی هوش مصنوعی، بعضی پست‌ها و ویدیوها از این‌ور و اون‌ور، و حتی اخیرا کتاب کمدی‌های کیهانی (که راجع به اونم ایشالا پست می‌ذارم)!

دستگاه دوخت پدالی|دوخت پدالی|دستگاه دوخت پلاستیک|سانا پک گستر
بازدید : 888
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 7:22

سلام

عید فطر بر همگی مبارک باشه. نماز روزه‌هاتونم قبول باشه‌‌ان‌شاء الله :)

صبح یاد یه خاطره‌ی نه چندان دوری افتادم گفتم بیام تعریف کنم تا دور همیم! :))

قبل ماه رمضون یا شاید اوایلش یه روز رفته بودم پیاده‌روی. یه خونه‌ی قدیمی‌تو کوچه بغلی‌مون هست از اینا که حیاط بزرگ باغ‌طور دارن. قبلا پیش اومده بود تو پاییز از کنارش رد می‌شدم و می‌دیدم برگای نارنجی قشنگی از دیوار اومدن پایین ولی کلا نمی‌شد خوب عکس گرفت ازش. (چون پیاده‌روش باریکه، اگرم بری اون ور خیابون اینقدر درخت یا ماشینِ پارک‌کرده جلوشه که معلوم نمیشه هیچی.) اون روز دیدم کلا نصف دیوار سبز شده از برگ، و گفتم حالا که همه جاش برگ هست بذار از یه زاویه‌ی دیگه امتحان کنم.

روبروی آیفون خونه‌هه ایستاده بودم و داشتم سعی می‌کردم با دستکش جراحی دوربین گوشیم رو باز کنم :)) و به خودم می‌گفتم نکنه یکی پشت آیفون باشه و فکر کنه دارم از اون عکس می‌گیرم -منظورم اینه که ببینه دارم عکس می‌گیرم! بعد فکر کردم آخه مگه چقدر احتمال داره یکی اینقدر بیکار باشه که بشینه پشت آیفون بیرون رو نگاه کنه :/

سرتون رو درد نیارم، تا دوربین رو آوردم بالا دیدم در داره باز می‌شه :| قبل از اینکه در کامل باز شه و یه خانومه بیاد بیرون، موفق شدم یه بار دکمه‌ی شاتر (!) رو بزنم. گوشی رو آوردم پایین و دیدم خانومه اخم کرده بهم. بهش لبخند زدم ولی یادم افتاد از پشت ماسک لبخندم دیده نمی‌شه =))

نمی‌دونم چرا ولی اون لحظه به نظرم رسید توضیح دادن کمکی نمی‌کنه، پس همینطور که متواری می‌شدم یه ذره دیگه به اون برگ‌ها نگاه کردم که مثلا بفهمه جذب زیبایی اینا شده بودم :))

بعدا که تو خونه عکس رو نگاه کردم، متوجه دو تا نکته شدم:

۱) برخلاف اکثر اوقات که اینطور با عجله عکس می‌گیرم، عکس تار نشده بود!

۲) تازه دیدم یه دوربین مداربسته هم اون بالاس :)))

۲+) در هم که در حال باز شدنه :دی

به این نتیجه رسیدم که یا تصادفا خانومه درو همون موقع باز کرده، یا اینکه پشت دوربین‌شون بوده :)) و لابد فکر کرده دارم از امکانات امنیتی خونه‌شون عکس می‌گیرم که ببرم با بقیه‌ی تیم نگاه کنیم و یادمون باشه شب که می‌خوایم از دیوارشون بریم بالا چه جور بریم که تو دوربین نیفتیم D:

خلاصه فکر کنم دیگه کلا جرئت کنم از اون کوچه رد شم چه برسه بخوام از پاییزش هم عکس بگیرم :))

هزار و هفتصد و پنجاهمین پست پرسیل
بازدید : 511
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 5:23

- خب ۴ تا پیام هم اینجا داشتیم و...

+ چی کار داری می‌کنی؟!

- یه لحظه اجازه بده...

+ دارم با تو حرف می‌زنما!

- [سرش را بالا می‌آورد] چیه باز پیدات شده؟

+ می‌گم جدی داری پیام‌هایی رو که برات اومده می‌شمری؟

- نمی‌خوام که جایی ثبت‌شون کنم یا همچین کاری. همین‌طوری می‌شمرم.

+ که چی بشه؟ نکنه خوشت اومده که یه چیزی شده و کلی پیام برات اومده؟ اینم دیگه دوپامین آزاد می‌کنه؟

- [نگاهش را برمی‌گرداند] شایدم می‌کنه.

+ خیله خب ببین، می‌دونم از بعضی دوستای نزدیکت انتظار داشتی این چند روز بیان یه کم حالتو بپرسن. یا اصلا تو کل یه ماه و نیم گذشته. ولی به اونایی فکر کن که اتفاقا ازشون انتظار نداشتی ولی بیشتر به یادت بودن و حالت رو پرسیدن.

- تقریبا همیشه همین‌طور بوده.

+ آره، هر چی بیشتر از کسی انتظار داشته باشی بیشتر ازش ناامید می‌شی. و تازه مگه تو چقدر تو شرایط سخت کنارشون بودی؟

- قبول دارم خیلی بلد نیستم همدردی کنم. ولی اینطورم نیست که هیچ‌وقت نبوده باشم! تازه به نظرم شنونده‌ی خوبی بودم همیشه!

+ خب باشه، تو خوبی. ولی بازم فقط منتظر قدیمیا بودی. وگرنه چرا وقتی نسرین زنگ زد جواب‌شو ندادی؟

- چون تو خواب و بیداری بودم! بعدم تو اون خونه نمی‌شد یه گوشه خلوت پیدا کنی راحت با دوستت صحبت کنی!

‌+ :))

- :|

+ بگذریم، برگردیم به عددها. دقت کردی خیلی کمّی‌گرا شدی اخیرا؟ همه چیزو می‌شمری، تعداد صفحه‌های مونده از کتاب رو چک می‌کنی، وقت دقیق یه سری کارا رو ثبت می‌کنی، تاریخا برات مهم شدن... وای، نکنه از اونایی بشی که بچه‌شونو میرن یه تاریخ رند به دنیا میارن؟!

- بچه‌م کجا بود بابا. همین یه هفته که این بچه رو دیدم کافی بود.

+ تو که خوشت اومده بود ازش!

- بله، ولی فقط وقتی خواب بود! یا نهایتا آروم زل می‌زد بهم.

+ عجب! [مکث] بحث اعداد چی شد؟

- فعلا که اینقدر حواسمو پرت کردی، دستم خورد پاک شدن. خوشحال باش!

+ به من چه که حواس‌پرت شدی! بعدم بحث من یه چیز کلی‌تره.

- باشه قبول دارم. میگی چی کار کنم؟ می‌دونی که عادت دارم به ثبت کردن کارام، این کار ذهنمو مرتب می‌کنه. به طور کیفی هم نمی‌شه روند چیزی رو ثبت کرد.

+ پس چرا عملا از این همه ثبت کردن پیشرفت خاصی به دست نیومده؟

- کی گفته؟!!

+ ستون‌های خالی جدول این ماه!

- خب اخیرا یه کم... شاید چون یه دفعه چند تا چیز رو خواستم با هم جلو ببرم. این هفته هم که دیدی هیچ کاری نمی‌شد کرد. ولی اینطورم نبوده که هیچی...

+ به نظرم بیا و یه مدت مدل ثبت کردنت رو عوض کن!

- خودم بهش فکر کرده بودم!

+ آره آره! راستی اون چالش مینیمالیسم دیجیتالت چی شد؟

- خوب پیش رفته. به نظر میاد عادت چک کردن اینستا رو ترک کردم.

+ درسته، ولی فکر کنم حالا باید یه برنامه‌ی ترک یوتیوب بذاری =))

- چرا به جای این همه گیر دادن و طعنه زدن یه ذره تشویق نمی‌کنی آدمو؟ اصلا ببینم تو نمی‌خوای یه کم بخوابی؟

+ شرمنده، هنوز یه سری چیزا هست که لازمه بهشون رسیدگی کنم.

- همین‌قدر رسیدگی برا امروز بسه! تا وقتی بخوای همین‌طور وز وز کنی، نمی‌ذاری منم بخوابم.

+ جرئت داری خاموشم کن!

- می‌دونی که این کارو نمی‌کنم، ولی کاش می‌شد یه شب تا صبح میوتت کنم.

+ همچین قابلیتی تو برنامه‌م نوشته نشده، متاسفم :)

- ببین بیا یه توافقی کنیم. من فردا به همه‌ی چیزایی که گفتی فکر می‌کنم؛ به دوستام، عددها، بولت ژورنالم و یوتیوب. ولی الان بذار بخوابم.

+ نچ! دیشبم همین رو گفتی. امشب دیگه گولت رو نمی‌خورم!

- خب چطوره یه مدت کلا گیر ندی بهم؟

+ تازه یه روز از یه هفته‌ی کاملی که هیچی بهت نگفتم می‌گذره!

- [سرش را زیر بالش می‌برد] وااای از دست تو!

+ بعدشم امروز نزدیک یازده ساعت خوابیدی، چه خبرته؟!

- بالشو کجا می‌بری؟! مشکلت چیه؟

+ جمع کن دیگه تو هم! بلند شو یه نگاهی تو آینه به خودت بنداز!

- [با اکراه جلوی آینه می‌رود] خوبم که، چیزیم نیست. مثل همیشه‌م.

+ منظورم این آینه نبود!

- آینه‌ی دیگه‌ای اینجا می‌بینی شما؟

+ کی رو داری می‌پیچونی آخه؟ :))

- نمی‌فهمم تو اینطوری قراره کمکم کنی؟ فقط داری منو سر لج می‌ندازی.

+ [بین وسایل دنبال چیزی می‌گردد]

- چی کار داری می‌کنی؟

+ بیا این دفترتو بگیر، چیزایی که میگم رو بنویس.

- مثل اینکه ول‌کن نیستی... خیله خب بده‌ش ببینم. بعدش می‌ذاری بخوابم؟

+ از لحاظ فیزیولوژیکی اینقدر خوابیدی که بدنت بهش احتیاجی نداره! ولی باشه. فقط اول باید اون اشتباهایی رو که تو برنامه‌ی قبلی داشتی و باعث شده کارمون به اینجا برسه درست کنیم.

- صبر کن ببینم! من اشتباه داشتم ولی کار ما به اینجا رسیده؟ می‌دونی تو مشکلت چیه؟ همیشه داری رئیس‌بازی درمیاری. فکر می‌کنی من هیچی حالیم نیست و تویی که عقل کلی و از شانس بدت مجبور شدی راهنمام باشی. وقتش نیست یه کم به فکر اصلاح خودت هم باشی؟

+ [پوزخند می‌زند] چطوره یه هفته برم دنبال اصلاح خودم که جنابعالی باز راحت بگیری بخوابی؟

- ببین، می‌دونم خراب کردم ولی اینجا فقط تو نیستی که می‌تونه فکر کنه. بیا بشین یه دقیقه... من هر چی بگی می‌نویسم. ولی بعدش تو هم حرفای منو گوش کن، خب؟ یه کم حرف بقیه رم گوش کن! ما این چند وقت دائم داریم دعوا می‌کنیم و این اعصاب هر دوتامون رو خراب کرده. اینطوری به جایی نمی‌رسیم، جفتمون. چون واقعیت اینه که ما از هم جدا نیستیم. یادت که نرفته؟

+ [آه می‌کشد] نه یادم نرفته. متاسفانه ما یه نفریم.

- [نفس عمیقی می‌کشد] استثنائا نشنیده می‌گیرم، چون شاید باورت نشه ولی منم می‌تونم فکر خودم و اعصابم باشم. پس آشتیِ موقت؟

+ آتش بسِ موقت! [دست می‌دهند]

- تو هم با این روحیاتت! همینی دیگه، چی کارت کنم :)) بیا بنویسیم.

+ من که می‌دونم فقط می‌خوای بنویسی که بعدش بری بخوابی :))

- حالا هر چی، باز منو سر لج ننداز! راست میگی شروع کن ببینم غیر از طعنه زدن چیزی هم بلدی؟!...

پ.ن. خیلی جدی‌م نگیرید :))

غمگین ترین واژه دنیا چیه ؟
بازدید : 858
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 3:24

سلام

گفتم منم چالش/تمرین عکاسی قرنطینگاری رو شروع کنم. برای توضیحات بیشتر پست‌های چارلی و نورا رو بخونید.

سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم عکس هر روز رو بگیرم تا آخر. ولی خب ممکنه ناقص و نامنظم باشه :))

چیز وسوسه‌کننده اینه که دیدم برا بعضی از موارد تو گالریم عکس مرتبط دارم، ولی با خودم قرار گذاشتم همه رو همین روزا و تو همین اوضاع قرنطینه بگیرم.

عکسا رو تو همین پست می‌ذارم و هر بار تاریخ پست رو آپدیت می‌کنم که ستاره‌ش روشن بشه. امیدوارم اذیت‌تون نکنه.

۱. یک چیز زرد (شروع از ۱۸ فروردین)

کلی دور و بر رو نگاه کردم و به جز دو تا خودکار و یه پوشه هیچ‌چیز زردی ندیدم! تا اینکه رفتم مسواک بزنم و چشمم به اینا افتاد =)) پیام اخلاقی‌شم اینه که شبا مسواک بزنین😁

+ اون آینه‌هه همینطوری اونجاس و مدت‌هاست ازش استفاده نشده!

+ خمیر دندون هم سبزه، نگهش می‌دارم برا روز بیست و سوم :دی

‌‌

۲. آسمان صبح

آسمون امروز صبح (۱۸ فروردین). واقعا صبح! سحرخیز شدم برای گرفتن این عکس :))

+ این ساختمونه رو ممکنه بازم ببینید چون دقیقا روبروی پنجره‌مونه :))

۳. چراغ‌های شهر

هدفم اون چراغ اول بود که پشت درختاس که این شد در نهایت. زیاد راضی نیستم ازش :)) چندتایی گرفتم و کمی‌ادیت کردم بعد حس کردم دارم باز وسواسی می‌شم. هدفای دیگه هم داشتم ولی جالب نمی‌شدن :/

۵. ابرها

کارخونه‌ی ابرسازی! :)

+ بالاخره هوا یه ذره صاف شد و پاشدیم رفتیم پشت بوم :))

۷. نوردهی طولانی

کروسانی از جنس نور D: (و عکس‌برداری شده با دوربین گوشی!)

+ این ریسه رو شب نیمه‌ی شعبان زده بودیم پشت پنجره. به ذهنم رسید می‌شه ازش واسه گرفتن عکس روز هفتم و حتی بعضی از روزای آینده استفاده کرد :)) فک کنم دو ساعتی دیشب داشتم باهاش بازی می‌کردم و چیزای جالبی ازش دراومد!

۸. چای

کیا موافقن که چای باید لیوانی باشه؟ ^_^

+ وی به بشقاب و نعلبکی و این چیزا اعتقادی نداشت :|

+ یه عکس از همین بساط از بالا هم گرفتم که زیاد جالب نشد، وگرنه همونو به عنوان عکس روز نهم می‌ذاشتم :دی

۱۱. مات

+ سرچ کردم و عکس‌های مات مختلف و بعد هم دور و برم رو نگاه کردم، ولی بازم خوب نفهمیدم چرا باید یه عکس مات گرفت! شاید کمک می‌کنه یه جور دیگه، کلی‌تر اطرافو ببینیم. پس این بار عینکم رو درآوردم و دور و بر رو نگاه کردم! (دروغ گفتم :/ داشتم از این گل‌ها عکس می‌گرفتم حس کردم شاید اگه مات بگیرم هم جالب بشه.)

۱۲) کتاب‌ها

رفتم سراغ کمد کتاب‌های قدیمی‌بابا :)

+ بابام اول بیشتر کتاب‌هاش تاریخ می‌زنه. دلم می‌خواد منم از این به بعد این کارو بکنم. تاریخ، با شاید یه خط یادداشت.

۱۳) الگو

بدون شرح!

۱۴. از یک زاویه‌ی باز (Low Angle)

تراس نداریم ولی از اینا داریم :|

+ با فیلتر شیشه‌ی نه چندان تمیز پنجره و توری‌هایی که همسایه‌ها زدن پرنده‌ها نیان داخل :/

+ پنجره‌ی اتاقم هم به سمتِ همین نورگیرِ نور نگیره!

۱۶. سیاه و سفید

هفته‌هاست این تاب (؟!) و سرسره‌ها صدای بچه‌ها رو نشنیدن...

+ این از قبلی هم مشکل‌تر بود. من تا حالا نه به قصد سیاه و سفید بودن عکسی گرفته بودم نه حتی برام جالب بوده عکسایی که گرفته‌م رو سیاه و سفید کنم! ویدیویی رو که نورا گذاشته بود دیدم و یه کم سرچ کردم و بعد فکر کردم از چیا میشه عکس سیاه و سفید گرفت. اول یه چیز دیگه تو ذهنم بود ولی نشد که بگیرمش. می‌دونم این یکی ایده‌آل نیست مخصوصا که پشت زمین بازی پر از جزئیاته. امیدوارم به عنوان اولین عکس سیاه و سفیدم بپذیرید :))

۹. عکاسی از بالا به پایین

از خیییلی به پایین :)

+ اون فنجون اول چایی توش بود ولی اینقدر که گرفتن عکس طول کشید (بالای میز یه قفسه‌س و نمی‌دیدم چی دارم می‌گیرم!) دیدم داره سرد می‌شه دیگه خوردمش =))

+ فقط به خاطر این فضانورده بود که از میزم گرفتم وگرنه می‌دونم جذابیت خاصی نداره :)

۲۰. یک در

حاصل پیاده‌روی کوتاه یه روز اردیبهشتی :)

۱۸) بافت

یادش بخیر اون زمانی که این دستبند بافتن‌ها مد شده بود و منم هی می‌بافتم :)

+ چند جای مختلف امتحان کردم بذارم‌شون و در نهایت دسته‌ی این ماگ برنده شد :/

۲۲) خیلی رنگارنگ

امیدوارم به اندازه‌ی کافی رنگارنگ باشه :))

۲۳) یک چیز سبز

بیاین فکر کنیم درس هم می‌خونم این روزا و اون چک‌نویس هم از ترم قبل به جا نمونده :))

۱۷) عشق

پسرخاله‌ی کوچووولومه که تازه یه ماهش شده ^_^

+ ماشاءالله فراموش نشه :)

۱۹) یک گوشه

فکر نکنم «گوشه» بودنش تو عکس مشخص باشه، ولی به هر صورت اینجا یه گوشه‌ای از خونه‌ی مامان‌بزرگم این‌هاس :)

+ عکسو تو همین هفته‌ی گذشته گرفتم و کاملا در قالب قرنطینگاریه :))

۲۴) انتزاعی

بدون شرح!

۲۷) گل‌ها

مدیونید فکر کنید هر کدوم از اینا رو هدیه گرفتم و خشک کردم که یادگاری بمونن =)) تا جایی که یادمه فقط یکی‌شون رو دوستم بهم داده بوده :))

پ.ن. نیم ساعته دارم این چهار تا عکس رو آپلود می‌کنم! هی آپلود می‌شن بعد گم می‌شن :/ این بیانم یه چیزیش میشه :/

رویمان به جمال امتحانات نیز روشن گردید
بازدید : 561
سه شنبه 22 ارديبهشت 1399 زمان : 18:23

سلام، امیدوارم که خوب باشین

می‌خواستم بیام از زلزله بنویسم و از چند تا چیز کوچیکی که این روزا پیش اومده. داشتم فکر می‌کردم چقدر حرف جمع شده، کی همه رو بنویسم؟ چند تا عکس جدید قرنطینگاری رو کی بذارم؟

ولی خب. خبر اومد که بابابزرگم فوت شده و فکر کنم فعلا همینو می‌تونم بگم.

فقط از اون حرفا و چیزایی که تو ذهنم بود، این آهنگ رو می‌ذارم الان. نمی‌دونم باب میل همه باشه یا نه؛ اینکه یه نفر یه دعا رو با موسیقی بخونه، مخصوصا اگه محسن نامجو باشه :) ولی خب من ازش حس خوبی می‌گیرم. اگه دوست داشتید شما هم یه بار (بخشی از) دعای مجیر رو اینطوری بشنوید:

محسن نامجو - مجیر

التماس دعا

+ ۱۵ رمضان :)

مقاله ترجمه شده ارتباط حسابداری مدیریت استراتژیک با فرهنگ عامه: دنیای موزیکال وست اِند (انتهای غربی)
بازدید : 918
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 13:23

سلام

نماز روزه‌هاتون قبول باشه :)

خب اول برای اونایی که کتاب مزایای منزوی بودن رو نخوندن، اینو بگم که داستان در قالب یه سری نامه که چارلی (شخصیت اصلی) نوشته روایت می‌شه. ممکنه از اون پست نامه‌ی من یه مقدار فضای کتاب دستتون اومده باشه. به هر حال الان نمی‌خوام شروع کنم خلاصه‌ی کتاب رو بگم. فقط یه چیزایی رو که درباره‌ش به ذهنم رسیده می‌گم، که ممکنه شامل یه کم از خلاصه‌ش هم بشه :)

شاید اولین چیزی که وقتی کتاب رو دست بگیرین جلب توجه می‌کنه، این عبارت روی جلده که به نقل از گاردین نوشته شده: «نسخه‌ی مدرن ناطور دشت». اگه کسی از من درون‌مایه‌ی یه کتاب یا فیلم رو بپرسه معمولا نمی‌تونم توضیح خوبی بدم یا تو یه جمله بیانش کنم. ولی چیزی که من از “ناطور دشت” برداشت کردم، این بود که می‌خواست در مورد مشکلای نوجوونی که داره وارد بزرگسالی می‌شه حرف بزنه، و اهمیتی که دنیای کودکی و معصومیت بچه‌ها داره (عبارت ناطور دشت هم از همچین موقعیتی اومد اصلا). “مزایای منزوی بودن” قبل از اینکه به آخرای کتاب برسم، انگار بیشتر داشت از زندگی نوجوونای یه فرهنگ خاص می‌گفت؛ جو دبیرستان‌ها، روابط و پارتی‌ها و رقص و مواد. خوندن حرف‌ها و احساسات چارلی قشنگ بود (برای من به‌خصوص همه‌ی اون جاهایی که حس بی‌نهایت پیدا می‌کرد! یا از خوشحال بودن بقیه خوشحال می‌شد)، ولی تکرار مدام اون موارد کمی‌خسته‌کننده‌ش می‌کرد. با اینکه به ناطور دشت بی‌شباهت هم نبود (کما اینکه خود ناطور دشت هم جزو کتابایی بود که معلم چارلی بهش می‌داد تا بخونه)، ولی اون تیتر روی جلد باعث می‌شد ناخودآگاه مقایسه کنم و بگم سلینجر هم شبیه همین حرفا رو زده بود ولی اینقدر کشش نداده بود. تا رسیدم به آخر کتاب که مشخص می‌شد داستان چارلی واقعا چی بوده، و این قضیه رو برای من متفاوت کرد. و به نظرم پایان کتاب علی‌رغم فهمیدن این موضوع پایان قشنگی بود، امید داشت:

پس اگه این آخرین نامه‌ی من شد، لطفا باور کن که همه‌چیز برام خوب پیش می‌ره و حتا اگه این‌طور نباشه، به زودی می‌شه.

و باورم اینه که برای تو هم این‌طور می‌شه.

این مقایسه‌ی با ناطور دشت رو سر کتاب اتحادیه‌ی ابلهان هم دیدم. اونجا مترجم یادمه کلی تو مقدمه در این مورد حرف زده بود و خب تهش اتحادیه ابلهان با اینکه کتاب بدی نبود، برام خاص نشد. نمی‌دونم اگه اسم ناطور دشت نمی‌اومد حسم فرقی می‌کرد یا نه، ولی کلا به نظرم نباید اینجور مقایسه‌ها رو بکنن. یه جا تو همین مزایای منزوی بودن، چارلی و دوستاش در مورد گروهای موسیقی‌ای صحبت می‌کنن که تا یه آلبوم میدن خودشون رو با بیتلز مقایسه می‌کنن ولی هیچ‌وقت مثل اونا نمی‌شن. چون بیتلز اولین بوده و کسی رو نداشته که باهاش مقایسه بشه و در نتیجه کار خودشو کرده!

می‌خوام بگم من هر دوی این کتاب‌ها رو دوست دارم، شباهت هم دارن جاهایی. ولی اگه بخوام مزایای منزوی بودن رو به کسی معرفی کنم، به جای اینکه رو شبیه بودنش به ناطور دشت تاکید کنم، کمی‌از داستان رو تعریف می‌کنم براش.

نکته‌ی بعدی در مورد ترجمه‌ی آزاردهنده‌ی کتابه! اولش خوشم اومد که لحن محاوره‌ای رو خوب پیاده کرده ولی کم‌کم دیدم چقدر ترجمه‌ش تحت‌اللفظیه. مثلا ما تو فارسی حتی محاوره‌ای، آیا عبارتی به این شکل به کار می‌بریم: «می‌موندم ولی باید برم خواهرم رو از کلاسش بردارم»؟ به نظرم می‌گیم: «می‌خواستم بمونم ولی باید برم...» توی متن چندین جمله‌ی این شکلی وجود داشت. حالا چون چارلی یه جا گفت که از وقتی معلمش در مورد نوشتنش تذکر داده سعی می‌کنه درست‌تر بنویسه، شک کردم شاید مشابه این موارد تو متن اصلی هم بوده که اینطور ترجمه شده. ولی مگه یکی دوتا بود؟ :)) یه سوتی‌هایی داشت که باعث می‌شد فکر کنم کتاب رو دو نفر ترجمه کردن و ویراستاری هم نشده! مثلا اسم آهنگ Landslide یه جا ترجمه شده بود سراشیبی، یه جا لغزش زمین :))) باز حالا این با چند صفحه فاصله بود می‌گیم یادش رفته :)) یه جا تو دو تا پاراگراف پشت سر هم، اسم یه پسر (حدس می‌زنم Sean) یکی در میون شان و سین نوشته شده بود :| دیگه منم می‌دونم که یه اسم خاص رو همه‌جای متن باید یه شکل بیارم، چطور یکی اسم خودشو می‌ذاره مترجم و اینو نمی‌دونه؟ خلاصه از یه جا به بعد سعی کردم حساسیتم به این موضوع رو کم کنم چون داشت باعث می‌شد چیزی از اصل داستان نفهمم :))

سانسور هم که داشت طبیعتا. ولی جالبه که یه جاها انگار سانسور نکرده بود بعد یه جاهایی تابلو سانسور کرده بود :/ واقعا لازمه یه دوره‌ی سانسور هم بذارن برا مترجما :))

نتیجه‌ی این قسمت هم اینکه اگه بخوام کتاب رو به کسی معرفی کنم بهش میگم در صورت امکان زبان اصلشو گیر بیاره بخونه :)) چون تا جایی که فهمیدم همین یه ترجمه ازش موجوده.

دیگه همینا یادم بود :) فیلمشم دانلود کردم ولی ندیدم هنوز. شما هم اگه نظری چیزی داشتین اضافه کنین.

پ.ن. راستی جا داره بابت کامنت‌هایی که تو اون پست نامه گذاشتین ازتون تشکر کنم، واقعا حس خوب زیادی بهم دادن :)

+ من یه کم تاخیر دارم در دیدن پست‌ها :) الان دیدم که نورا هم دیروز در مورد این کتاب یه پست قشنگ با یه حس متفاوت از نوشته‌ی من گذاشته. اگه دوست داشتید بخونید: The perks of being INFINITE

لطفا تمیزتر کد بزن خداخان!
بازدید : 962
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 13:24

سلام

گفتم منم چالش/تمرین عکاسی قرنطینگاری رو شروع کنم. برای توضیحات بیشتر پست‌های چارلی و نورا رو بخونید.

سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم عکس هر روز رو بگیرم تا آخر. ولی خب ممکنه ناقص و نامنظم باشه :))

چیز وسوسه‌کننده اینه که دیدم برا بعضی از موارد تو گالریم عکس مرتبط دارم، ولی با خودم قرار گذاشتم همه رو همین روزا و تو همین اوضاع قرنطینه بگیرم.

عکسا رو تو همین پست می‌ذارم و هر بار تاریخ پست رو آپدیت می‌کنم که ستاره‌ش روشن بشه. امیدوارم اذیت‌تون نکنه.

۱. یک چیز زرد

کلی دور و بر رو نگاه کردم و به جز دو تا خودکار و یه پوشه هیچ‌چیز زردی ندیدم! تا اینکه رفتم مسواک بزنم و چشمم به اینا افتاد =)) پیام اخلاقی‌شم اینه که شبا مسواک بزنین😁

+ اون آینه‌هه همینطوری اونجاس و مدت‌هاست ازش استفاده نشده!

+ خمیر دندون هم سبزه، نگهش می‌دارم برا روز بیست و سوم :دی

‌‌

۲. آسمان صبح

آسمون امروز صبح (۱۸ فروردین). واقعا صبح! سحرخیز شدم برای گرفتن این عکس :))

+ این ساختمونه رو ممکنه بازم ببینید چون دقیقا روبروی پنجره‌مونه :))

۳. چراغ‌های شهر

هدفم اون چراغ اول بود که پشت درختاس که این شد در نهایت. زیاد راضی نیستم ازش :)) چندتایی گرفتم و کمی‌ادیت کردم بعد حس کردم دارم باز وسواسی می‌شم. هدفای دیگه هم داشتم ولی جالب نمی‌شدن :/

۵. ابرها

کارخونه‌ی ابرسازی! :)

+ بالاخره هوا یه ذره صاف شد و پاشدیم رفتیم پشت بوم :))

۷. نوردهی طولانی

کروسانی از جنس نور D: (و عکس‌برداری شده با دوربین گوشی!)

+ این ریسه رو شب نیمه‌ی شعبان زده بودیم پشت پنجره. به ذهنم رسید می‌شه ازش واسه گرفتن عکس روز هفتم و حتی بعضی از روزای آینده استفاده کرد :)) فک کنم دو ساعتی دیشب داشتم باهاش بازی می‌کردم و چیزای جالبی ازش دراومد!

۸. چای

کیا موافقن که چای باید لیوانی باشه؟ ^_^

+ وی به بشقاب و نعلبکی و این چیزا اعتقادی نداشت :|

+ یه عکس از همین بساط از بالا هم گرفتم که زیاد جالب نشد، وگرنه همونو به عنوان عکس روز نهم می‌ذاشتم :دی

۱۱. مات

+ سرچ کردم و عکس‌های مات مختلف و بعد هم دور و برم رو نگاه کردم، ولی بازم خوب نفهمیدم چرا باید یه عکس مات گرفت! شاید کمک می‌کنه یه جور دیگه، کلی‌تر اطرافو ببینیم. پس این بار عینکم رو درآوردم و دور و بر رو نگاه کردم! (دروغ گفتم :/ داشتم از این گل‌ها عکس می‌گرفتم حس کردم شاید اگه مات بگیرم هم جالب بشه.)

۱۲) کتاب‌ها

رفتم سراغ کمد کتاب‌های قدیمی‌بابا :)

+ بابام اول بیشتر کتاب‌هاش تاریخ می‌زنه. دلم می‌خواد منم از این به بعد این کارو بکنم. تاریخ، با شاید یه خط یادداشت.

۱۳) الگو

بدون شرح!

۱۴. از یک زاویه‌ی باز (Low Angle)

تراس نداریم ولی از اینا داریم :|

+ با فیلتر شیشه‌ی نه چندان تمیز پنجره و توری‌هایی که همسایه‌ها زدن پرنده‌ها نیان داخل :/

+ پنجره‌ی اتاقم هم به سمتِ همین نورگیرِ نور نگیره!

۱۶. سیاه و سفید

هفته‌هاست این تاب (؟!) و سرسره‌ها صدای بچه‌ها رو نشنیدن...

+ این از قبلی هم مشکل‌تر بود. من تا حالا نه به قصد سیاه و سفید بودن عکسی گرفته بودم نه حتی برام جالب بوده عکسایی که گرفته‌م رو سیاه و سفید کنم! ویدیویی رو که نورا گذاشته بود دیدم و یه کم سرچ کردم و بعد فکر کردم از چیا میشه عکس سیاه و سفید گرفت. اول یه چیز دیگه تو ذهنم بود ولی نشد که بگیرمش. می‌دونم این یکی ایده‌آل نیست مخصوصا که پشت زمین بازی پر از جزئیاته. امیدوارم به عنوان اولین عکس سیاه و سفیدم بپذیرید :))

۹. عکاسی از بالا به پایین

از خیییلی به پایین :)

+ اون فنجون اول چایی توش بود ولی اینقدر که گرفتن عکس طول کشید (بالای میز یه قفسه‌س و نمی‌دیدم چی دارم می‌گیرم!) دیدم داره سرد می‌شه دیگه خوردمش =))

+ فقط به خاطر این فضانورده بود که از میزم گرفتم وگرنه می‌دونم جذابیت خاصی نداره :)

۲۰. یک در

حاصل پیاده‌روی کوتاه یه روز اردیبهشتی :)

نگاهی به انیمیشن Mortal Kombat Legends: Scorpion's Revenge
بازدید : 888
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 2:38

دوست عزیز، سلام

چند شب پیش که به دلایل مختلف حالم گرفته بود، یه دفعه دلم خواست یه کتاب جدید شروع کنم. کتاب‌هایی که در حال خوندن‌شونم اعتراض کردن و حق هم دارن، چون دلشون می‌خواد زودتر خونده بشن و احتمالا حس می‌کنن من مسخره‌شون کردم! ولی نیاز داشتم یه کتاب جدید و رَوون بگیرم دستم. یه لحظه از ذهنم این حرف گذشت که بعضیا می‌گن کتابا پیداشون می‌کنن، یا یه کتاب رو موقعی خوندن که تصادفا مناسب همون وقت بوده. زیاد به این فکر توجه نکردم و کتاب مزایای منزوی بودن رو برداشتم.

باید اعتراف کنم فکر نوشتن این نامه از همین کتاب به سرم زد! همون پاراگرافِ اولِ اولین نامه‌ی چارلی باعثش شد، که می‌گفت داره برای کسی نامه می‌نویسه که می‌دونه بهش گوش می‌کنه و درکش می‌کنه. و ضمنا می‌خواد برای این مخاطبْ ناشناس بمونه. چند روز بود خیلی به این موضوع فکر می‌کردم؛ دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم ولی مطمئن نبودم می‌خوام اون شخص یکی از دوستانم باشه یا از اعضای خانواده یا مثلا مشاوری کسی. این ایده که حرف‌هامو در قالب نامه برای یه ناشناس بنویسم، ایده‌ی به موقعی بود و به نظرم یه کم متفاوت اومد با پست گذاشتن یا وقتی که تو یه کاغذ برا خودم چیزایی می‌نویسم. تازه من گاهی تو ذهنم هم با یکی که نمی‌دونم کیه حرف می‌زنم. شاید یه وجه دیگه‌ای از خودمه که کمک می‌کنه در نهایت با مسئله‌ای که درگیرم کرده بهتر برخورد کنم. پس فکر کردم این بار در قالب نامه نوشتن هم امتحانش کنم. پس آره، انگار واقعا گاهی وقتا کتابا به موقع پیدامون می‌کنن!...

و البته همزمان می‌تونه ناموقع هم باشه! الان بهت میگم چرا. اگه یادت باشه نامه رو با این جمله شروع کردم که این چند روز حالم گرفته بود. این کتاب هم با اینکه یه جورایی به خاطر احساسات و حرفایی که از چارلی می‌خونیم دل‌نشینه، دقیقا به خاطر همین احساسات و خاطراتش خیلی جاها غمگین می‌شه. و البته که اصولا همین درگیر کردن احساسات مختلفه که می‌تونه کمک کنه یه اثرْ به یاد موندنی بشه. ولی از نظر این غمگین بودنش می‌شه گفت خیلی هم زمان خوبی برای خوندنش نبود. مخصوصا اون قسمتش که فکر کنم داشت از خاله‌ش می‌گفت و تهش منم گریه‌م گرفت.

از لحاظ همزمانیِ به موقع بودن و نبودن، اینم بگم که مثلا خود چارلی یه جا می‌گفت: این چند هفته هم خوب گذشت هم بد، یا: هم خوشحالم هم ناراحت. حس می‌کنم می‌فهممش، ولی توضیحش سخته. مثلا خودم این چند روز با وجود فکرها و درگیری‌ها، وقتایی که برای پیاده‌روی یا خرید می‌رفتم بیرون و عکسی می‌گرفتم حالم یه مدت بهتر می‌شد. یه حالت نوسانیه دیگه، اگه بدونی چی میگم.

در مورد کتاب بعدا که تموم شد احتمالا یه پست بذارم و اگه بخوای برای تو هم می‌فرستم بخونی. فقط الان یه چیز جالب ازش بگم؛ یه جای کتاب چارلی تو نامه‌ش نوشته که یه سری آهنگ ریخته رو یه نوار کاست که به دوستش هدیه بده، و لیست آهنگا رو هم تو نامه‌ش نوشته. از بین‌شون آهنگ Landslide رو چون عقب‌تر هم ازش اسم برده شده بود، دانلود کردم. همین‌طوری از تو یکی از این کانالای تلگرام سرچ کردم و بعد بگو چی؟ اونی که دانلود کردم کاورش یه عکسه که توش لیست آهنگای همون نوار کاست انتخابی چارلی رو نوشته! :)

سرت رو بیشتر از این با این حرف‌ها درد نیارم. امیدوارم هر جا هستی حالت خوب باشه و تو این هوای اردیبهشت بتونی با حفظ توصیه‌های بهداشتی بری بیرون یه هوایی بخوری و قدمی‌بزنی. می‌دونی، معتقدم بی‌انصافیه که آدم تو اردیبهشت نره بیرون :)

دوست‌دارت، فاطمه

پ.ن. راستی امیدوارم چارلیِ بیان از اینکه از شخصیتی اسکی رفتم (!) که اسمش رو از اون گرفته ناراحت نشه. و همین‌طور سولویگ که از خیلی قبل از این شکل نامه‌ها می‌نویسه :)


رقص زیر سقف ترک خورده
بازدید : 906
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 2:38

سلام

گفتم منم چالش/تمرین عکاسی قرنطینگاری رو شروع کنم. برای توضیحات بیشتر پست‌های چارلی و نورا رو بخونید.

سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم عکس هر روز رو بگیرم تا آخر. ولی خب ممکنه ناقص و نامنظم باشه :))

چیز وسوسه‌کننده اینه که دیدم برا بعضی از موارد تو گالریم عکس مرتبط دارم، ولی با خودم قرار گذاشتم همه رو همین روزا و تو همین اوضاع قرنطینه بگیرم.

عکسا رو تو همین پست می‌ذارم و هر بار تاریخ پست رو آپدیت می‌کنم که ستاره‌ش روشن بشه. امیدوارم اذیت‌تون نکنه.

۱. یک چیز زرد

کلی دور و بر رو نگاه کردم و به جز دو تا خودکار و یه پوشه هیچ‌چیز زردی ندیدم! تا اینکه رفتم مسواک بزنم و چشمم به اینا افتاد =)) پیام اخلاقی‌شم اینه که شبا مسواک بزنین😁

+ اون آینه‌هه همینطوری اونجاس و مدت‌هاست ازش استفاده نشده!

+ خمیر دندون هم سبزه، نگهش می‌دارم برا روز بیست و سوم :دی

‌‌

۲. آسمان صبح

آسمون امروز صبح (۱۸ فروردین). واقعا صبح! سحرخیز شدم برای گرفتن این عکس :))

+ این ساختمونه رو ممکنه بازم ببینید چون دقیقا روبروی پنجره‌مونه :))

۳. چراغ‌های شهر

هدفم اون چراغ اول بود که پشت درختاس که این شد در نهایت. زیاد راضی نیستم ازش :)) چندتایی گرفتم و کمی‌ادیت کردم بعد حس کردم دارم باز وسواسی می‌شم. هدفای دیگه هم داشتم ولی جالب نمی‌شدن :/

۵. ابرها

کارخونه‌ی ابرسازی! :)

+ بالاخره هوا یه ذره صاف شد و پاشدیم رفتیم پشت بوم :))

۷. نوردهی طولانی

کروسانی از جنس نور D: (و عکس‌برداری شده با دوربین گوشی!)

+ این ریسه رو شب نیمه‌ی شعبان زده بودیم پشت پنجره. به ذهنم رسید می‌شه ازش واسه گرفتن عکس روز هفتم و حتی بعضی از روزای آینده استفاده کرد :)) فک کنم دو ساعتی دیشب داشتم باهاش بازی می‌کردم و چیزای جالبی ازش دراومد!

۸. چای

کیا موافقن که چای باید لیوانی باشه؟ ^_^

+ وی به بشقاب و نعلبکی و این چیزا اعتقادی نداشت :|

+ یه عکس از همین بساط از بالا هم گرفتم که زیاد جالب نشد، وگرنه همونو به عنوان عکس روز نهم می‌ذاشتم :دی

۱۲) کتاب‌ها

رفتم سراغ کمد کتاب‌های قدیمی‌بابا :)

+ بابام اول بیشتر کتاب‌هاش تاریخ می‌زنه. دلم می‌خواد منم از این به بعد این کارو بکنم. تاریخ، با شاید یه خط یادداشت.

۱۳) الگو

بدون شرح!

۱۴. از یک زاویه‌ی باز (Low Angle)

تراس نداریم ولی از اینا داریم :|

+ با فیلتر شیشه‌ی نه چندان تمیز پنجره و توری‌هایی که همسایه‌ها زدن پرنده‌ها نیان داخل :/

+ پنجره‌ی اتاقم هم به سمتِ همین نورگیرِ نور نگیره!

‌‌

۱۱. مات

+ سرچ کردم و عکس‌های مات مختلف و بعد هم دور و برم رو نگاه کردم، ولی بازم خوب نفهمیدم چرا باید یه عکس مات گرفت! شاید کمک می‌کنه یه جور دیگه، کلی‌تر اطرافو ببینیم. پس این بار عینکم رو درآوردم و دور و بر رو نگاه کردم! (دروغ گفتم :/ داشتم از این گل‌ها عکس می‌گرفتم حس کردم شاید اگه مات بگیرم هم جالب بشه.)

۱۶. سیاه و سفید

هفته‌هاست این تاب (؟!) و سرسره‌ها صدای بچه‌ها رو نشنیدن...

+ این از قبلی هم مشکل‌تر بود. من تا حالا نه به قصد سیاه و سفید بودن عکسی گرفته بودم نه حتی برام جالب بوده عکسایی که گرفته‌م رو سیاه و سفید کنم! ویدیویی رو که نورا گذاشته بود دیدم و یه کم سرچ کردم و بعد فکر کردم از چیا میشه عکس سیاه و سفید گرفت. اول یه چیز دیگه تو ذهنم بود ولی نشد که بگیرمش. می‌دونم این یکی ایده‌آل نیست مخصوصا که پشت زمین بازی پر از جزئیاته. امیدوارم به عنوان اولین عکس سیاه و سفیدم بپذیرید :))

پ.ن. آره بالاخره امروز رفتم بیرون یه دوری زدم تو هوای اردیبهشتی :)

پ.ن۲. اگه این عکس جدیدا لود نشدن یه رفرش کنین. نمی‌دونم چرا داره اذیت می‌کنه بیان.

رقص زیر سقف ترک خورده
بازدید : 1587
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 2:38

سلام

شعر «در امواج سندرو یادتونه؟ با این بیت شروع می‌شد:

به مغرب سینه‌مالان قرص خورشید نهان می‌گشت پشت کوهساران

فرو می‌ریخت گردی زعفران رنگ به روی نیزه‌ها و نیزه‌داران

احتمالا ترکیبی از تاثیر قسمت آخر فصل دوم وست‌ورلد** و شباهت وزن بیتی که بعدش تو عنوان یکی از پست‌ها دیدم به وزن این شعر، یه سیناپسی رو تو مغزم تحریک کرد که دیشب بعد از مدت‌ها یادش افتادم! جزو اون شعرای کتابای ادبیات بود که خاص بود برام؛ ترکیبی از حماسه و اندوه. احتمالا به خاطر توضیحای اضافه‌ی دبیر ادبیات اون سال هم بوده که تاثیر بیشتری روم گذاشته بوده. حیف که یادم نمیاد چه سالی تو کتابامون بود و معلمه کدوم بود! خلاصه که بیشترْ آهنگ شعره تو ذهنم مونده بود و ممنونم از موتور قدرتمند جستجوی گوگل که با همون چند کلمه‌ای که به زور یادم اومد و تازه یکی‌شم اشتباه بود تونست شعرو برام پیدا کنه!

می‌دونین، تازگی یاد گرفتم که حافظه چیزی نیست جز یک سری اتصالات نورونی. وقتی هم مغز ببینه یه مسیر سیناپسی به دردش نمی‌خوره تقویتش نمی‌کنه. این یکی احتمالا به شکل ضعیف‌شده‌ای باقی مونده بود و یه دفه بعد از چند سال trigger شد. انگار مغزم روش فوت کرده باشه و گرد و خاکش رو زده باشه کنار***. هرچند وقتی فکر می‌کنم نه وزن اون بیت واقعا وزن این شعر بود، نه وست‌ورلد شباهت خاصی به داستان اون شعر داره. البته که... ولش کن اسپویل نکنیم :))

* فک کنم لینکی که دادم فیلتره :دی به خاطر توضیحای اولش و فایل صوتیش اونو گذاشتم. وگرنه اگه سرچ کنید متن کاملش خیلی هست.

** حقیقتا این سریال مرزهای روایت غیرخطی رو فرسنگ‌ها جابه‌جا کرد.

*** یاد اون قسمت Inside Out افتادم که یه آهنگ قدیمیِ رو اعصاب یهو تو مغزش پلی می‌شد :))

+ بعد از شیش سال که این میز تحریر جمع و جور رو دارم، دیروز چینش وسایل روش رو عوض کردم. برا خودم هم عجیبه که این همه سال اصرار داشتم یه گوشه‌ی خاصش خالی باشه برای لپ‌تاپم و وسایلم رو سمتی چیده بودم که فضای حرکت دستم رو کم می‌کرد. البته الان هم کاملا بهینه نیست، ولی بدم نشد. حتی یه گوشه برای گذاشتن چند تا کتابی که می‌خوام دم دستم باشن جا باز شد. نتیجه‌ی اخلاقی این که تنوع چیز خوبیه.

++ تو این قرنطینه که هر روز حداقل یکی از فالورام پیدا می‌شه که نون یا شیرینی یا غذای جدیدی درست کرده باشه -و تازه مراحل پختش رو هم برا گُلای توی خونه استوری می‌کنه- و مخصوصا این دو هفته که مامانم نبوده، من اتفاقا پی برده‌م که آشپزی کار مورد علاقه‌م نیست. حداقل به این شکل که بخوام هررر روز یه چیزی درست کنم، وگرنه بعضا انجام دادنش رو دوست دارم. مثلا اون روز برای اولین بار خورشت قیمه درست کردم (!) و با اینکه ایده‌آل نشد ولی راضی بودم از خودم. یا اون دفعه اوایل قرنطینه که از رو یکی از همون دستورهای دوستان شیرینی پختیم. ولی وقتی تبدیل بشه به یه کار هر روزه از انجامش لذت نمی‌برم.

+++ قاطی کاغذام یه بروشور پیدا کردم که ۴ سال پیش تو یه کنفرانس از یکی گرفته بودم. اسمشو که دیدم فهمیدم این یکیه که چند ماهه همه‌ش می‌بینمش تو دانشگاه :)) یا حداقل اون وقتی که می‌رفتیم دانشگاه می‌دیدمش! خلاصه که دنیا چه کوچیکه :/

رقص زیر سقف ترک خورده

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 155
  • بازدید ماه : 353
  • بازدید سال : 353
  • بازدید کلی : 50141
  • کدهای اختصاصی