سلام. دیدم همه از کرونا مینویسن گفتم جا نمونم من :دی
البته این پست حاوی هیچگونه نکتهی علمینمیباشد :/
یکشنبه با اینکه تعطیل شد من پاشدم رفتم دانشگاه. چند تا کار کوچیک داشتم، مهمترینش این بود که قرار بود عصر برا تولد دوستم جمع بشیم و میخواستم براش یه چیزی پرینت (سهبعدی) بگیرم. بماند که این وسط فهمیدم کتابخونه هم تعطیله و احتمالا جریمه میخورم سر پس ندادن کتابا :)) خلاصه خیلی خلوت بود و کل روز داشتم غرغرهای آقای سین راجع به کرونا و مملکت و بعدم تعطیل شدن خوابگاهشون رو میشنیدم. بیشتر اوقات حوصله و تمایلی به نظر دادن نداشتم و رفته بودم رو حالتِ " یک بار در دقیقه «اوهوم» گفتن" که بدونه دارم گوش میدم بهش :دی
اون وسط کمکم استرس گرفتم و خواستم نرم تولد، مخصوصا که بیشتر بچههایی که قرار بود بیان از کادر درمان بودن :دی که یهو دوستم زنگ زد دعوا که چرا نمیای؟ گفتم تو چی میگی مگه تهرانی اصن؟ :| که گفت اومده و من دیگه تصمیم گرفتم برم :دی
از جلوی دانشگاه که تاکسی گرفتم برم سمت کافه، یه خانومیبا من سوار شد. و این دیالوگ اتفاق افتاد:
راننده: مگه دانشگاها تعطیل نیست؟
من: کلاسا تعطیل بود، چرا.
راننده: پس چرا میاین؟
من: کار دیگه داشتم...
خانومه [با لحن عصبی]: اینا میان، سختشونه خونه بمونن استراحت کنن. از صبح تا حالا کلی مراجعه دانشجویی داشتیم!
من:ای بابا من اینجا نشستما :/ (تو فکرم: خوب شدم نگفتم کار اداری داشتم!)
راننده: زمان ما تعطیل میشد همه خوشحال میشدن.
دیگه نگفتم اگه ناراحتین من پیاده شم، چون حس کردم واقعا ممکنه پیادهم کنه :))
تو کافه هم این دوستای اکثرا کادر درمان همهش داشتن با هم راجع به کرونا حرف میزدن و آخرش یه چیزی گفتم بهشون :)) همون مشکل همیشگیم؛ که خب اومدیم دور هم باشیم یه کم حالمون خوب شه نه که دوباره استرس و بدبختیامون رو مرور کنیم. البته شایدم چون خیلی حرف مشترک پیدا نمیکردم اینو دارم میگم! وگرنه حق میدم بهشون، واقعا تو بیمارستان خیلی تحت فشارن.
زود از جمع جدا شدم که مثلا خیلی هم بیرون نباشم :/ برگشتنی از مترو که پیاده شدم و تو پایانه راه افتادم به سمت اتوبوسا، یه لحظه چشمم افتاد به پشت سرم و دیدم چه غروب قشنگیه T_T. یکی دو بار حین راه رفتن سرمو برگردوندم، بعد دیگه یه گوشه وایسادم راحت چند لحظه آسمونو نگاه کردم. حس کردم این که یکی تو اون محل و ساعت شلوغ وایسه آسمون رو نگاه کنه میتونه عجیب و متناقض باشه، ولی به نظر منم عجیب بود چطور هیشکی حواسش نیست :(
خونه که رسیدم دست و صورت و عینک و گوشیمو شستم :| من از اون موج آنفلوانزا به اینور هی دارم دستامو میشورم و حس میکنم دارم پوست دستم رو از دست میدم :/ اگه دنبال سود هستین ماسک رو ول کنین و آیندهنگر باشین: تا چند وقت دیگه پول تو کرم مرطوب کننده و داروهای ضد وسواسه :/
در نهایت این که نمیدونم فایدهی تعطیلی چیه وقتی همه پاشدن رفتن شمال :|
به نظرم باید ازش استفاده کنم یه کم پستهایی که تو صف موندن رو بنویسم و به کارای عقبافتادهی دیگه برسم. ولی نمیدونم چرا خونه موندن برام مساوی شده با خوابیدن :|
شما چی کار میکنید این روزا؟
پ.ن. راستی مرسی از اون دوستی که راهنمایی کردچطور ماسک رو بزنم که عینک کمتر بخار کنه :)) جدی کمک کرد.