اینجا و اونجا میخونم که بله؛ نوشتن روی کاغذاثرات فلان و بهمان داره. اما کی تعیین میکنه؟ دیشب بعد از چند روز فاصله دوباره شروع کردم توی دفترم بنویسم و به جای اینکه آرومتر بشم، اعصابم از اینکه دستم زود درد گرفت و هر خط داشت خرچنگقورباغهتر از قبل میشد خورد شد. پس هر جور و هر جا که عشقم بکشه مینویسم یا نمینویسم!
نمیدونم کانال اون آقای مثلا نویسنده رو چرا هنوز دنبال میکنم وقتی نه دیگه پیگیر برنامههاش هستم و نه حتی درست پستهاش رو میخونم. میتونم به راحتی پاکش کنم و آیدیش رو به لیست آیدی کانالهای تو saved messages بیفزایم. همچنین، کتاب. قبل از اینکه کتاب جدیدی شروع کنم باید تکلیف اون کتابی رو که قرض گرفتم و تا نصفش جلو رفتم مشخص کنم. یا میخونمش یا پسش میدم و بعد میرم سراغ یه جدید. چون اعصابم از اینکه هی روی میزم ببینمش دیگه خورد شده.
بعد هم دارم فکر میکنم این باگی که توی پنل بیان پیدا شده چرا بعد این همه وقت هنوز هست و کسی آیا اون پشت نیست برطرفش کنه؟ سایت بهخوان چرا هنوز اینقدر سخته؟!
توی اتاقم در حال حاضر چی بیشتر از همه اذیت میکنه؟ اون جعبهی پر از کاغذ باطله. چرا دور نمیریزم؟ چون حوصله ندارم ببرم بدم بازیافت و شاید هم دلم میخواد کاغذهای بیشتری جمع بشه که در ازای وزنش مایع ظرفشویی بیشتری گیرم بیاد. هرچند بار آخری که به جای کاغذ باطلهها مایع ظرفشویی بهم دادن دو سال پیش بود. اخیرا انگار پول ناچیزی کارت به کارت میکنن. حالا اگر رفتم بهتون میگم چقدر وزنش شد و چقدر پول دادن و باهاش میشه چی خرید. بعدش میتونیم یه مرثیهسرایی بکنیم دور هم.
دیگه چی اذیتم میکنه؟ کنترل نداشتن. در موردش باید بشینم مفصل بنویسم تا خودم بفهمم قضیه چیه! ولی مثلا کلافه میشم از اینکه برنامهم به صد تا فاکتور و آدم دیگه وابسته باشه. منظورم اینه که درسته یه جاهایی لازمه آدم منعطف باشه، ولی یه وقتا هم باید خودش تصمیمش رو بگیره و بذاره بقیه باهاش هماهنگ بشن. من تو این مورد دوم ضعف دارم و زیادی ملاحظهی بقیه رو میکنم و همهش هم ضربه میخورم. چون دیگه آدما فکر میکنن من منعطفم (اگر نگن علاف) و انتظارات اشتباهی پیدا میکنن و همیشه آخرش یه جوری دلخوری پیش میاد.
البته اینطور که معلومه تمایل زیادی هم به کنترل داشتن و اصلاح آدمایی که خودشون میخوان بقیه رو اصلاح کنن پیدا کردهم! که مشخصا دور باطله و از این هم دارم اذیت میشم و دلخوری توش پیش میاد. راه حلش رها کردنه ولی مقاومت در برابر وسوسهی گیر دادن به طرف سخته واقعا! مخصوصا که میگم، انگار ناخودآگاه میخوام رفتارهای مشابه خودش رو تلافی کنم.
نمیدونم چی شد پنل بیان رو باز کردم اصلا. امروز چهلم بابابزرگم بود و کل روز خارج از تهران بودیم و دو ساعته که رسیدیم خونه. منم داشتم جمعوجور میکردم و حتی خیال نداشتم بیام پای لپتاپ. بعد فقط اومدم چند تا چیز کوچیک رو چک کنم و یهو حس کردم مغزم داره منفجر میشه و کاغذ جوابگو نیست. اینطوری شد خلاصه. دلم برای این پستهای پراکندهی تخلیهی ذهنی تنگ شده بود!